نوزده ماه عاشقی...
هوالمبین خوبِ بی تکرارِ من، مبین نوزده ماهه شدی...ماشاالله به همین سرعت...باورش سخت است...! شیرینی این روزهای تو انقدر به جانِ دل میچسبد که دیگر کمتر سراغی از روزهای ناب نوزادی ات میگیرم....و دل در گروِ روزهای نیامده میبندم و سرمست میشوم... این روزها... گویی کائنات و مخلوقات و تمام ذرات عالم...همـــــــــــــه ؛ تو را یاداورند برایم... تویی که خدایم را یاداوری... خدایی که تو را به من بخشید.... منی که مادر توام ! انقدر عزیزی که در باورمان نمیگنجید کسی را تا مرز جنون دوست بداریم...پسر تو همانی..و ما مسئولیم در برابرت...تا مرزی بینِ از خود بی خود شدن و تمامِ مادرانه ها و پدرانه هایی که دنیای آتی تو...