مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نوزده ماه عاشقی...

هوالمبین خوبِ بی تکرارِ من، مبین نوزده ماهه شدی...ماشاالله به همین سرعت...باورش سخت است...! شیرینی این روزهای تو انقدر به جانِ دل میچسبد که دیگر کمتر سراغی از روزهای ناب نوزادی ات میگیرم....و دل در گروِ روزهای نیامده میبندم و سرمست میشوم... این روزها... گویی کائنات و مخلوقات و تمام ذرات عالم...همـــــــــــــه ؛  تو را یاداورند برایم... تویی که خدایم را یاداوری... خدایی که تو را به من بخشید.... منی که مادر توام ! انقدر عزیزی که در باورمان نمیگنجید کسی را تا مرز جنون دوست بداریم...پسر تو همانی..و ما مسئولیم در برابرت...تا مرزی بینِ از خود بی خود شدن و تمامِ مادرانه ها و پدرانه هایی که دنیای آتی تو...
24 آذر 1391

میرزاقاسمی

خاله ندا....میرزا قاسمیِ سرد را نشانت میدهد...مبین میخوای؟ میخوری؟ با اکراه میگویی...اَه...پی پی...و اشاره به پوشکت میکنی و میگویی دینجا پی پی...اَه! حرفی برای گفتن نیست جز قهقه های من و خاله ندا!!! قربونت برم.
24 آذر 1391

دایه یی!

دایه یی... دایره میکشی... تخیلی و با انگشت اشاره...با مدادشمعی و مداد رنگی...خودکار و مداد...هویج و شکلات... دفترت گاه هواست...گاه ورق...گاه دیوار حمام ...گاه کاغذهای دیواری خانه مهم نیست... مهم این است که میدانی دایره گرد است...دایره هایت زیباترین دایره های دنیاست...هرچند در نظر دیگران بیضی باشند یا نیم دایره...برای من نقشِ دستِ بهشتی توست! میگویم مبین دایره بکش برام....همان دم اجابتم میکنی....با هرچه دم دستت باشد...فرقی ندارد...و میگویی دایه یــــــــــــی ماما بیا دایه یی ! من فدای تو...ماشاالله هر چیز گردی را که میبینی سریع شبیه سازی میکنی و میگویی دایه یی ...و با انگشت اشاره دورش را میکشی... مبین مستِ این لحظه های...
24 آذر 1391

مـــــــن...!

مــَــــــن .. تـــــــــو میگویی مــــــــن ! اولین باری که گفتی...ناباورانه نگاهت کردم...خندیدی...تکرارش کردی... خواستی...انچه در دستم بود را خواستی...گفتی من ...ماما من ...و دستت را درست مثل یک پسر بالغ روی سینه ات گذاشتی و تکرار کردی من . مادر فدای من گفتنت... هرچه بخواهی داشته باشی یا انجام دهی بجا می گویی  من .... قدمی دیگر به سوی بالندگی...مادر فدای این مرحله ات...ماشاالله پسر این من ها را همیشه مزه مزه کن....نکند طعم خودخواهی و غرور بگیرد....بگذار حلاوتش به جان شنونده بنشیند.... پسر این من ها روزی مــــــا میشود....یعنی باید بشود.... مـــــا یی که میسازد...انچه را که افق ارزوهایتان است......
23 آذر 1391

بابا جون!

بنام مهربانترینم... میدونی پسرم مدتی بود به بابا یه وقتایی برای دلبری میگفتی بابادون ! ولی از بعد از دلتنگیِ سفر چند روزه امون به اهواز... دیگه بابا نمیگی! یعنی محاله بابا رو ببینی و با اون صدای ظریفت نگی... بابا دی..بابا جی...بابا دو... که منظور همون باباجون خودمونه! اینقدر طنازی نکن نُقلِ شیرین من... این روزها که هوا سرد است...با یک فنجان چای گرم...عجیب میچسبد بوسه های نُقلی تو. فدات.همین. ...
18 آذر 1391

همسفر بی نظیر...

 بنام او... حَسبِیَ اللهُ تَوَکَّلتُ عَلَی اللهُ اَللهمَّ اُنُّی اَسئَلُکَ خَیرَ اُموری کُلَّها وَاَعوذُ بُکَ مُن خِزیِ الدُّنیا وَعَذابِ الاخِرَ ةِ بهترین همسفرِ دنیــــــــــــــــا... کوچکترین و بهترین.... من به خوبی و محکم بودن تو از همان روز نخست اعتماد کردم...از همان پنجاه و دو روزگی که اولین سفر زندگی ات را با هم داشتیم...من و تو ...من و یک مرد کوچک...گویی تکیه گاهم بودی..سفری مادر و پسری... انهم با غول اهنی...یک سفر هوایی با یک فرشته...تو هم مُهرِ آرامش زدی بر دل نگرانی های من تا امروز. میدانی راز این سفرها چیست...اینکه بابایی بهترین همراه است...و من ؛خامی مادرانه ام را به خدایم سپردم و تو ؛پخته اش کردی پسر......
18 آذر 1391

پاک چون آب...

هوالمـــبیـــن مدتی است... دستهای پاک و صورت ماهت را که اب میزنم... میبینم، دست های خیست را به صورت میکشی... خم میشوی؛ دو دستت را روی پاهایت میکشی و میگویی اَلا اَبَر! با دلِ خدا چه میکنی این روزها فرشته؟!  دلم میخواهد با ابِ وضوی تو ، وضــــو بگیرم و سجده ی شکر بجای اورم.
14 آذر 1391

پسرم کارم داره!

یاحق. اینـــــــــــقدر حال میده....داری تلفن حرف میزنی و یهو پسرت صدات میزنه ماما! اینقدر حال میده...داری با دوستات تو کلوب حرف میزنی و پسرت کارت داره...میگه ماما اینقدر حال میده...داری یه کاری رو انجام میدی و پسرت دستشو رو شونه ات میذاره و میگه ماما... اینقدر حال میده...تو مغازه مشغول خریدی و پسرت محکم بلند صدات میزنه و میگه ماما... و... اینقدر حال میده رشته افکارت...کلامت...دونفرهای عاشقانه ات ...رو یه پسر کوچولو با ماما گفتنش قطع کنه...عاشقترت کنه... خیلی لحظه های شیرینیه...میدونی چرا پسر...اخه تو ذهن کوچیک تو....من غولِ براورده کردنِ ارزوها و خواسته های توام...اخه نیازت از شیر و پوشک یکمی فراتر رفته....اخه من ماما ی ت...
14 آذر 1391

پودَک نه!

مبین پوشکی من... پاهاتو شستم و زود پوشکت میکنم...لختی و فقط با پوشک... دارم میرم برات لباس بیارم... برمیگردم و وسط هال یه پوشک باز شده میبینم....بدون نی نی! بدو بدو فرار میکنی و میگی... پودَک باس ....(پوشک باز) باید از این به بعد زود لباس تنت کنم...چسبای پوشک دیگه امنیت ندارن! میدوم دنبالت و میگیرمت...قربونت میرم و میخندیم... خوشبختی یعنی همین...همین با تو بودن ها!   ...
12 آذر 1391

منــــــــــه...ماما منــــه

اهوازیم؛ روی مبل نشسته ام...ندا می اید و دست می اندازد دور گردنم... لحظه های خوش خواهرانه... دوتا چشم سیاه از ان دور نظاره گر است! بدو بدو میایی طرفمان و میگویی : اِِِِِ بُیُو (برو) خاله ندا میخندد و خودش رو محکمتر میچسباند و میگوید: مامانِ منـــــه!!! تو اخم میکنی و میگی نـــــــــــــه...مَنـــــــــــه! منه منه....منه منه....ماما منه....نه نه...منه منه و همین سناریو را خاله کوثر با تو اجرا میکند.... خطابش کردی: دودَر...منـــه....دودَر... منه...ماما منه دودر...( کوثر ) عشق کردم..کیف...لذت..ذوق...لبخندم را نمیشُد جمع کرد.........این منه های ممتد تو.....این حس زیبای مالکیتت...چقدر غیر قابل توصیف است....فقط احساس اس...
11 آذر 1391